دخترک و پیر مرد
فاصله دختر تا پیر مرد یک نفر بود؛ روی نیمکتی چوبی! رو به روی یک آبنمای سنگی، پیرمرد از دختر پرسید ؟-غمگینی؟
-نه!
-مطمئنی؟
-نه
-چرا گریه میکنی؟
-دوستام منو دوست ندارن
چرا؟
-چون قشنگ نیستم
-قبلـا اینوبه تو گفتن؟
-نه
-ولی تو قشنگ ترین دختری هستی که تاحـالـا دیدم
-راست میگین؟
-از ته قلبم اره
دخترک بلند شد پیرمرد را بوسید و به طرف دوستانش دوید !شادِ ُ شاد ، چند دقیقه بعد پیرمرد اشک هایش را پاک کرد؛کیفش را باز کرد و عصای سفیدش را بیرون اورد و رفت !☺☻♥♥♥
نظرات شما عزیزان: